جدول جو
جدول جو

معنی لب برزدن - جستجوی لغت در جدول جو

لب برزدن
(سَ فَ کَ دَ)
غرور و نخوت نمودن. (مجموعۀ مترادفات ص 256)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سر برزدن
تصویر سر برزدن
سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت، سر زدن، برآمدن آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لب برچیدن
تصویر لب برچیدن
لب ها را به هم فشردن در هنگام غم یا پیش از گریه کردن به ویژه در اطفال
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ بِ دَ دَ)
کنایه از شیرازه بستن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). بند کردن حد چیزی و شیرازه بستن. (غیاث) :
دلم را بزنهار زه برزدی
به جادوزبانی گره برزدی.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به زه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ گَ / گِ کَ دَ)
لب نزدن به چیزی، حتی اندکی از آن نخوردن. هیچ نچشیدن از آن
لغت نامه دهخدا
(عُ مو مَ)
عبارت از دور کردن تب بود. (آنندراج). رجوع به تب بر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ مَ دَ)
به گریه درآمدن کودک. آغاز گریه کردن کودک. در آغاز گریه تشنجی در لبها پیدا آمدن. حالتی که در شروع گریه خاصه برای اطفال درلب دست دهد. حالتی از انقباض که پیش از گریستن بر لب افتد. پیدا آمدن حالتی در لب پیش از گریستن و در اطفال مشهودتر باشد. فراهم آوردن لبها را برای گریه یا خنده. آمادۀ گریستن شدن کودک. لبها فراهم و ترنجیده داشتن آغازیدن گریه را. آثار گریستن پیدا آمدن درلبها به آغاز. گرد کردن دو لب آغازیدن گریستن را:
چنان هر خنده ام را گریه ای از پی روان باشد
که در وقت یتیمی طفل لب برچیده را مانم.
سعید اشرف (آنندراج).
لبی برچیده ساقی تا دگر بر توبه ام خندد
چه درکام و زبان بیهوده استغفار می چینم.
ظهوری (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ کَ دَ)
لپرزدن. با حرکت دادن ظرفی مقداری از مایع که در آن است بیرون ریختن. فروریختن کمی از آب یا مایعی دیگر ازلب ظرفی، گاه جنبیدن یا حرکت دادن آن. از لب کاسه وجز آن ریختن آب برای حرکتی که به ظرف داده باشند
لغت نامه دهخدا
(حَ تَ)
دمیدن. طلوع کردن. طالع شدن:
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش بیامد بر شهریار.
فردوسی.
چو خورشید سر برزند زین نطاق
برآید ز دریا طراقاطراق.
نظامی.
سر برزده از سرای فانی
بر اوج سرای آسمانی.
نظامی.
چونکه نور صبحدم سر برزند
کرکس زرین گردون پر زند.
مولوی.
آفتاب از کوه سر برمیزند
ماهروی انگشت بر در میزند.
سعدی.
، بیرون آمدن:
گر بگویم شمه ای زآن زخمه ها
جانها سر برزند از دخمه ها.
مولوی.
، رسیدن. ترقی کردن. نائل گشتن:
مملکت شاد شد به شاگردی
تا تو سر برزدی به استادی.
مسعودسعد.
، تجاوز کردن. از حد گذشتن:
بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خور چه چند چیز هویدا شد.
ناصرخسرو.
، رستن. روئیدن:
این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده
بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
بریدن تب. قطع شدن تب:
نی کلکش به نیشکر ماند
کز پی تب بریدن بشر است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سِ کَ / کِ بَ اَ تَ)
لب زدن به غذایی، چشیدن آن.
- لب نزدن، نچشیدن. حتی اندکی نخوردن. هیچ نخوردن: به آنهمه خوردنیها لب نزد، از هیچکدام حتی اندکی نخورد.
، دشنام دادن. عربده کردن:
آن یکی می خوردو لب زند و جنگ کند
وقت رفتن شکند جام و صراحی در هم.
نزاری.
، خاموش شدن و نیز به معنی گفتن و این قسم از اضداد است. (غیاث) :
شهد ریزی چون دهانت لب به شیرینی زند
فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد.
سعدی.
لب چو در حرف آستان تو زد
بر زبان حرف آسمان تاوان.
فصیحی.
لبکی مبکی مزنه بشن
تاخان حاکم امیه بشن
(کلام موزونی به لهجۀ مردم خراسان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لب پرزدن
تصویر لب پرزدن
بیرون ریختن مقداری از مایع داخل ظرف آنگاه که ظرف را تکان دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لب نزدن
تصویر لب نزدن
حتی اندکی آب نخوردن، هیچ نچشیدن از آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لب بر زدن
تصویر لب بر زدن
غرور و نخوت نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
لب زدن بغذا یا نوشابه ای. خوردن یا نوشیدن آن بمقدار کم چشیدن: بخوردنیها ابدا لب نزد، سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لب نزدن
تصویر لب نزدن
((لَ. نَ زَ دَ))
هیچ نخوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لب پر زدن
تصویر لب پر زدن
((~. پَ. زَ دَ))
سر ریز شدن
فرهنگ فارسی معین
فرو ریختن، فرو افتادن، در خواب فرو رفتن، دراز کشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی